کسی که پیشه اش پینه کردن کفش های پاره و کهنه است، پاره دوز، لاخه دوز، برای مثال گر به غریبی رود از شهر خویش / سختی و محنت نبرد پینه دوز (سعدی - ۱۲۱)، در علم زیست شناسی حشرۀ کوچک سرخ رنگ با چهار بال که دو بال ضخیم آن بر روی دو بال نازک قرار دارد و از شته های درختان تغذیه می کند، کفش دوز
کسی که پیشه اش پینه کردن کفش های پاره و کهنه است، پاره دوز، لاخه دوز، برای مِثال گر به غریبی رود از شهر خویش / سختی و محنت نبرد پینه دوز (سعدی - ۱۲۱)، در علم زیست شناسی حشرۀ کوچک سرخ رنگ با چهار بال که دو بال ضخیم آن بر روی دو بال نازک قرار دارد و از شته های درختان تغذیه می کند، کفش دوز
کسی که در قدیم در دربار پادشاهان و بزرگان مراقب بار یافتن اشخاص بوده، حاجب، دربان، برای مثال آن را که عقل و همت و تدبیر و رای نیست / خوش گفت پرده دار که کس در سرای نیست (سعدی - ۱۶۵)
کسی که در قدیم در دربار پادشاهان و بزرگان مراقب بار یافتن اشخاص بوده، حاجب، دربان، برای مِثال آن را که عقل و همت و تدبیر و رای نیست / خوش گفت پرده دار که کس در سرای نیست (سعدی - ۱۶۵)
هتک. هتک ستر. تهتک. هتاکی. تندید. اذاعۀ سر. مقابل پرده داری، پرده پوشی: هزار بار بگفتم که راز عشق ترا نهان کنم نکنم بی دلی و پرده دری. سوزنی. تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد تا بود فلک شیوۀ او پرده دری بود. حافظ
هتک. هتک ستر. تهتک. هتاکی. تندید. اذاعۀ سِر. مقابل پرده داری، پرده پوشی: هزار بار بگفتم که راز عشق ترا نهان کنم نکنم بی دلی و پرده دری. سوزنی. تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد تا بود فلک شیوۀ او پرده دری بود. حافظ
حاجب. (دهار). سادن. خرم باش. دربان. (غیاث اللغات) : چنین گفت با پرده داران اوی پرستنده و پایکاران اوی. فردوسی. چو خاقان برفت از پس شهریار عنانش گرفت آن زمان پرده دار. فردوسی. بیامد بر سام یل پرده دار بگفت و بفرمود تا داد بار. فردوسی. ز پرده درآمد یکی پرده دار بنزدیک سالار شدهوشیار. فردوسی. که آگه شدی زان سخن شهریار بدرگاه بر، بود یک پرده دار. فردوسی. بشد پرده دار گرامی روان چنین تا در خانه پهلوان. فردوسی. قیصر شرابدارت و چیپال چوبزن خاقان رکابدارت و فغفور پرده دار. منوچهری. پس یک شب در آن روزگار مبارک پس از نماز خفتن پرده داری که اکنون کوتوال قلعۀ بیکاوندست... بیامد. (تاریخ بیهقی). روزی سخت باشکوه بود و حاجبی چند سپاهدار و پرده دار. (تاریخ بیهقی). پرده داری و سپاهداری نزدیک اریارق رفتند. (تاریخ بیهقی) .این مقدار شنیده ام (عبدوس) که یکروز بسرای حسنک شده بود (بوسهل) بروزگار وزارتش پیاده و بدراعه، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته. (تاریخ بیهقی). یکشب... پرده داری... بیامد و مرا که عبدالغفارم بخواند و چون وی آمدی بخواندن من، مقرر گشتی که به مهمی مرا خوانده می آید، ساخته برفتم با پرده دار. (تاریخ بیهقی). فروهشت مر پرده را پرده دار ببوسید پس نامه را شهریار. شمسی (یوسف وزلیخا). پرده دارا تو یکی درشو و احوال ببین تا چگونه ست بهش هست که دلها درواست. انوری (دیوان چ نفیسی ص 29). پردۀ شب درگهت را پرده گشتی گر اجازت یافتی از پرده دارت. انوری. هر که را عون حق حصار شود عنکبوتیش پرده دار شود. سنائی. مرغان بر در بپای عنقا در خلوه جای فاخته با پرده دار گرم شده در عتاب. خاقانی. رحمت میر بار جلال اوست و عزت پرده دار کمال او. (راحهالصدور راوندی). هزار محنت و خواری تحمل افتد بیش کمینه ناخوشی پرده دار و حاجب بار. کمال اسماعیل. آنجا که عقل و همت و تدبیر و رای نیست خوش گفت پرده دار که کس در سرای نیست. سعدی. هر که را زهد پرده دار شود محرم وحی کردگار شود. اوحدی. مغنی از آن پرده نقشی بیار بیین تا چه گفت از درون پرده دار. حافظ. من که باشم در آن حرم که صبا پرده دار حریم حرمت اوست. حافظ. چو پرده دار به شمشیر میزند همه را کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند. حافظ. ، ستار. (دهار). پرده پوش. سرپوش. سرنگاهدار. سرنگهدار. رازدار. امین. مقابل پرده در: زآنکه آنرا که آرزو طلب است پرده در روز و پرده دار شب است. سنائی. بپای پردگیان را بغرچگان مگذار که پرده دار نباشد که پرده در نبود. سوزنی. دو همجنس دیرینۀ هم قلم نباید فرستاد یکجا بهم چه دانی که همدست گردند و یار یکی دزد گردد دگر پرده دار. سعدی. - پرده دار فلک، کنایه از ماه است. (برهان)
حاجب. (دهار). سادِن. خرم باش. دربان. (غیاث اللغات) : چنین گفت با پرده داران اوی پرستنده و پایکاران اوی. فردوسی. چو خاقان برفت از پس شهریار عنانش گرفت آن زمان پرده دار. فردوسی. بیامد بر سام یل پرده دار بگفت و بفرمود تا داد بار. فردوسی. ز پرده درآمد یکی پرده دار بنزدیک سالار شدهوشیار. فردوسی. که آگه شدی زان سخن شهریار بدرگاه بر، بود یک پرده دار. فردوسی. بشد پرده دار گرامی روان چنین تا در خانه پهلوان. فردوسی. قیصر شرابدارت و چیپال چوبزن خاقان رکابدارت و فغفور پرده دار. منوچهری. پس یک شب در آن روزگار مبارک پس از نماز خفتن پرده داری که اکنون کوتوال قلعۀ بیکاوندست... بیامد. (تاریخ بیهقی). روزی سخت باشکوه بود و حاجبی چند سپاهدار و پرده دار. (تاریخ بیهقی). پرده داری و سپاهداری نزدیک اریارق رفتند. (تاریخ بیهقی) .این مقدار شنیده ام (عبدوس) که یکروز بسرای حسنک شده بود (بوسهل) بروزگار وزارتش پیاده و بدراعه، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته. (تاریخ بیهقی). یکشب... پرده داری... بیامد و مرا که عبدالغفارم بخواند و چون وی آمدی بخواندن من، مقرر گشتی که به مهمی مرا خوانده می آید، ساخته برفتم با پرده دار. (تاریخ بیهقی). فروهشت مر پرده را پرده دار ببوسید پس نامه را شهریار. شمسی (یوسف وزلیخا). پرده دارا تو یکی درشو و احوال ببین تا چگونه ست بهش هست که دلها درواست. انوری (دیوان چ نفیسی ص 29). پردۀ شب درگهت را پرده گشتی گر اجازت یافتی از پرده دارت. انوری. هر که را عون حق حصار شود عنکبوتیش پرده دار شود. سنائی. مرغان بر در بپای عنقا در خلوه جای فاخته با پرده دار گرم شده در عتاب. خاقانی. رحمت میر بار جلال اوست و عزت پرده دار کمال او. (راحهالصدور راوندی). هزار محنت و خواری تحمل افتد بیش کمینه ناخوشی پرده دار و حاجب بار. کمال اسماعیل. آنجا که عقل و همت و تدبیر و رای نیست خوش گفت پرده دار که کس در سرای نیست. سعدی. هر که را زهد پرده دار شود محرم وحی کردگار شود. اوحدی. مغنی از آن پرده نقشی بیار بیین تا چه گفت از درون پرده دار. حافظ. من که باشم در آن حرم که صبا پرده دار حریم حرمت اوست. حافظ. چو پرده دار به شمشیر میزند همه را کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند. حافظ. ، ستار. (دهار). پرده پوش. سِرپوش. سِرنگاهدار. سِرنگهدار. رازدار. امین. مقابل پرده در: زآنکه آنرا که آرزو طلب است پرده در روز و پرده دار شب است. سنائی. بپای پردگیان را بغرچگان مگذار که پرده دار نباشد که پرده در نبود. سوزنی. دو همجنس دیرینۀ هم قلم نباید فرستاد یکجا بهم چه دانی که همدست گردند و یار یکی دزد گردد دگر پرده دار. سعدی. - پرده دار فلک، کنایه از ماه است. (برهان)
ساتر. ستار. (دهار). سرپوش. رازدار. امین. سرّ نگاهدار. مقابل پرده در: حق بود پرده پوش من از فضل و من به جهل در پیش خلق پرده در خویش خیرخیر. سوزنی. ترا خامشی ای خداوند هوش وقار است و نااهل را پرده پوش. سعدی. تو بینا و ما خائف از یکدگر که تو پرده پوشی و ما پرده در. سعدی. بپوشیدن ستر درویش کوش که سترخدایت بود پرده پوش. سعدی. بمن دار گفت ای جوانمرد گوش که دانم جوانمرد را پرده پوش. سعدی. برآورده مردم ز بیرون خروش تو با بنده در پرده و پرده پوش. سعدی. خموشی پرده پوش راز آمد نه مانند سخن غماز آمد. وحشی
ساتِر. ستار. (دهار). سِرپوش. رازدار. امین. سِرّ نگاهدار. مقابل پرده دَر: حق بود پرده پوش من از فضل و من به جهل در پیش خلق پرده در خویش خیرخیر. سوزنی. ترا خامشی ای خداوند هوش وقار است و نااهل را پرده پوش. سعدی. تو بینا و ما خائف از یکدگر که تو پرده پوشی و ما پرده در. سعدی. بپوشیدن ستر درویش کوش که سترخدایت بود پرده پوش. سعدی. بمن دار گفت ای جوانمرد گوش که دانم جوانمرد را پرده پوش. سعدی. برآورده مردم ز بیرون خروش تو با بنده در پرده و پرده پوش. سعدی. خموشی پرده پوش راز آمد نه مانند سخن غماز آمد. وحشی
پاره دوز. آنکه کفشهای دریده رادرپی کند. که کفشهای کهنه را اصلاح کند. آنکه بر کفشهای دریده رقعه دوزد. کسی که پارچه بر کفش و جامه و خرقه و امثال آن دوزد. (غیاث). رقعه دوز: آن پسر پینه دوز شب همه شب تا بروز بانگ زند چون خروز، ینگی پاپوچ کیمده وار؟ مولوی. اگر پادشا هست و گر پینه دوز چو خسبند گردد شب هر دو روز. سعدی. گر بغریب رود از ملک (شهر) خویش محنت و سختی نبرد پنبه دوز. سعدی. در دلم از پنبه دوزی بود زخم بیشمار بخیۀ او زخم پنهان مرا کرد آشکار. سیفی (از آنندراج). ، قسمی حشرۀ خرد چون نیم کره ای با رنگی سرخ و خالهای سیاه از رشتۀقاب بالان. جانوری خرد که آنرا کفشدوز نیز گویند. کفش دوزک
پاره دوز. آنکه کفشهای دریده رادرپی کند. که کفشهای کهنه را اصلاح کند. آنکه بر کفشهای دریده رقعه دوزد. کسی که پارچه بر کفش و جامه و خرقه و امثال آن دوزد. (غیاث). رقعه دوز: آن پسر پینه دوز شب همه شب تا بروز بانگ زند چون خروز، ینگی پاپوچ کیمده وار؟ مولوی. اگر پادشا هست و گر پینه دوز چو خسبند گردد شب هر دو روز. سعدی. گر بغریب رود از ملک (شهر) خویش محنت و سختی نبرد پنبه دوز. سعدی. در دلم از پنبه دوزی بود زخم بیشمار بخیۀ او زخم پنهان مرا کرد آشکار. سیفی (از آنندراج). ، قسمی حشرۀ خرد چون نیم کره ای با رنگی سرخ و خالهای سیاه از رشتۀقاب بالان. جانوری خرد که آنرا کفشدوز نیز گویند. کفش دوزک
پینه دوز. لخت دوز. لاخه دوز. پینه گر. وصله گر: ما پادشاه پاره و رشوت نبوده ایم بل پاره دوز خرقۀ دلهای پاره ایم. مولوی. گر بغریبی رود از شهر خویش سختی و محنت نبرد پاره دوز ور بخرابی فتد از مملکت گرسنه خسبد ملک نیمروز. سعدی. و بیشتر بمعنی در پی نهندۀ کفش دریده و پاره باشد
پینه دوز. لخت دوز. لاخه دوز. پینه گر. وصله گر: ما پادشاه پاره و رشوت نبوده ایم بل پاره دوز خرقۀ دلهای پاره ایم. مولوی. گر بغریبی رود از شهر خویش سختی و محنت نبرد پاره دوز ور بخرابی فتد از مملکت گرسنه خسبد ملک نیمروز. سعدی. و بیشتر بمعنی در پی نهندۀ کفش دریده و پاره باشد